شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم، وقتی دیدم که نبود... چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال، و چشمه که خشکید، تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش، و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را، و من در نگاه تو، و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا و این زندگی من است.
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی شنیدم که نخواند...!
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |